پدر+بزرگ=عشق
راحله رفیعی : و من ،نوهی ارشدت،خوب این جمع را از بَرم.این جمعی که به سوگ پرواز ناگهانیات، نشسته اند.باورش برای همهی ما سختو دردناک است.ومن،نوهی بزرگ تو،بیش از همیشه تابو توانم را از دست داده ام؛چرا که نیمی از هویتم را از تو وام گرفتهام اما با رفتنت من، خودم را باخته ام.
با چشمانی که روزی صولتت را نظاره گر بود،پیکر در تابوت خوابیده ات را دیدم.تو را با خود میبردند و من نمیتوانستم مانع گذرت شوم.گویی خودت هم علاقه داشتی تا زودتر به آرامگاه ابدی ات بپیوندی که لبخند بر چهرهی بی روحت ،نقش بسته بود.
دستانم از زبری تابوتی که تنت را در برگرفته بود،خراشید زمانی که خواستم برای اخرین بار دستانت را بگیرم تا بلکه مرهمی باشد بر قلب داغ دیده ام اما خراش آن کجا و خراشی که با رفتنت بر دلم گذاشتی کجا؟
وجودت مرهم زخم هایم بود؛حالا که نیستی چگونه این زخم التیام یابد؟
بزرگ من!«حاج هاشم»،بزرگ دیار من...تو که همیشه دستی بودی برای پاک کردن اشکها!پس چه شد که این بار خودت ،اشک هزارن هزار شیفته ات را روان ساختی؟
تو بهتر از هرکسی نبض پاک درختان را می شناختی،همین بود که مهرت با خزان یکی شد؛باد تو را با خود برد و خزان،خزانم شد.برایم سؤال است که بی تو امسال ،درختان بازهم شکوفه میزنند؟من که تصور نمیکنم.
میدانم،...خوب میدانم که تو مرا از جا و مکانی ناشناس مینگری و به این سادگی و بی تابیام میخندی.میدانم که این حالم بی معناست و قاصدکهای سپیدِ مهرت،سفارش تو را به مهربان خدایمان رسانده اند.اما چه کنم با بار دلم؟با دردی که بر قلبم سنگینی میکند؟تن من از نبودت میلرزد آخر من هرروز اینجا،آغوش و مهربانی ات را کم دارم...
باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی
ترک ما کردی وبا خاک هم آغوش شدی
خانه را نوری اگر بود، ز رخسار تو بود
ای چراغ دل ما،از چه تو خاموش شدی؟
«بزرگ مرد من خانهی ابدیات مبارک»
كهنه اوز...
ما را در سایت كهنه اوز دنبال می کنید
برچسب : پدر بزرگ,پدربزرگ و مادربزرگ,پدربزرگ رفت,پدربزرگ عزیزم,پدربزرگم رفت,پدربزرگ شعر,پدر بزرگ رستم,پدربزرگ بد,پدربزرگ اردشیر بابکان,پدر بزرگم, نویسنده : marbootia بازدید : 196 تاريخ : شنبه 8 آبان 1395 ساعت: 11:08